خانه / معرفی کتاب / سه نمایش‌نامه عروسکی

سه نمایش‌نامه عروسکی

نام کتاب: سه نمایش‌نامه عروسکی

سه نمایش‌نامه عروسکی
سه نمایش‌نامه عروسکی

نویسنده: بهرام بیضایی
انتشارات: روشنگران و مطالعات زنان

کتاب سه نمایش‌نامه‌ عروسکی از بهرام بیضایی،‌ سه نمایش‌نامه‌ی تلخ و گزنده را با نام‌های “عروسک‌ها”، “غروب در دیاری غریب” و “قصه پنهان ماه” در خود جای داده‌است.
آقای بیضایی در مورد این سه نمایش‌نامه‌ در مقاله‌ای می‌گوید در روزهای دانش‌آموزی در کوی دوره‌گردی با جامه‌ی محلی و با جعبه‌ای حمایل، دیده‌است که بر بامش دو عروسک زن و مردِ رنگینِ اسب‌سوار بوده. ایشان اشاره می‌کند که ریشه‌ی عروسک‌های نمایشنامه‌های عروسکی و غیر عروسکی‌اش باید در این دیدار کودکانه بوده باشد.
جلال آل‌احمد نیز در مورد کتاب سه نمایش‌نامه‌ عروسکی این‌چنین می‌نویسد: “بهرام بیضائی آدم‌های کوچک کوچه را (یعنی عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی را) در تن بزرگ قهرمان‌ها فرو کرده‌است و ناکامی این نه در جای خود بودن را قطره قطره به کام صحنه ریخته است.”
در هر سه نمایش‌نامه، با کاراکترهای مرشد،‌ پهلوان، دیو، دختر و سیاه روبه‌رو هستیم که تماما شخصیت‌هایی تیپیک هستند؛ ولی وجه تمایز این کاراکترها با کاراکترهای تیپیک دیگر مانند خودشان این است که اعمال‌شان برای خواننده متفاوت است. حتی می‌توان گفت از زاویه‌ی دیگری به تمام این شخصیت‌ها نگاه شده‌ و درونیات، احساسات، اعمال و موقعیت آ‌ن‌ها به چالش کشیده شده‌است.

در زیر به هر سه داستان کتاب سه نمایش‌نامه‌ عروسکی نگاهی اجمالی می‌اندازیم:

عروسک‌ها
مرشد به مردم نوید یک جنگ تمام عیار را بین پهلوان و دیو می‌دهد؛ اما نمی‌داند که پهلوان بعد از هزار سال جنگیدن برای مردمی که دوست‌شان دارد، خسته شده. مردم نمک‌نشناسی که به قول خود پهلوان درد آن‌ها، درد پهلوان است؛ اما افسوس درد پهلوان درد مردم نیست.
دیو به دروازه شهر رسیده و مردم هراسان‌اند؛ ولی پهلوان ِ عاشق قصه که به‌خاطر همین عشق سال‌ها با دیوها و خودش جنگیده، قصد شکار این دیو تازه از راه رسیده را ندارد. سه نفر از شهر برای راضی کردن پهلوان نزد او می‌آیند، بازرگان، آقا و شاعر. پهلوان هم جواب‌شان می‌کند و به آن‌ها می‌گوید که قسمش را نمی‌شکند. هیچ حرف و وعده و وعیدی از آن سه بر پهلوان کارگر نیست و او نرم نمی‌شود که نمی‌شود.
حتی خود دیو هم برای تحریک و جنگیدن با پهلوان خودی نشان می‌دهد تا شاید موفق شود که پهلوان را وادار به زرم کند. هیچ‌کس نمی تواند پهلوان را قانع کند، تا این‌که دختری طالع‌بین از راه می‌رسد. دختری که عشق را دوباره در پهلوان بیدار می‌کند و به او از طالعی نحس خبر می‌دهد و می‌گوید اگر به جنگ دیو برود خودش هم کشته خواهد شد. پهلوان که مرگ را راه خلاصی از سال‌ها ناراحتی می‌داند، مشتاقانه به سراغ دیو می‌رود. او را می‌کشد؛ اما خود نیز زخم برمی‌دارد و می‌میرد.
حالا شمشیر پهلوان بر زمین افتاده. کسی باید آن را بردارد و به‌واسطه شمشیر،‌ بدل به پهلوانی جدید شود. نه آقا و نه بازرگان زیر بار این مسئولیت نمی‌روند و به‌نحوی فرار می‌کنند. شاعر که لطیف‌تر و صادق‌تر از آن دو هست، تصمیم می‌گیرد که شمشیر پهلوان را بردارد؛ دریغ که شمشیر برایش بسیار سنگین است.

شاعر
دلم می‌خواست پهلوون باشم! برم به کوه و جنگل؛
مثل رعد و برق؛ مثل ابر و باد!

امید مرشد به سیاه است. سیاهی که در نبود پهلوان دیگر حوصله‌ی خنداندن مردم را ندارد و او هم دست رد به سینه مرشد می‌زند. مرشد مانده و عروسک‌هایی که حاضر نیستند طبق روال همیشه،‌ بازی کنند.

غروب در دیاری غریب
مرشد باز هم نوید یک نمایش جذاب را می‌دهد. نمایشی که این بار با ابراز عشق بین دختر و پهلوان آغاز می‌شود. عشقی زیبا و پاک؛ اما گویی خیال‌پردازی‌شان برای زندگی و نقشه‌های‌شان برای آینده قرار نسیت رنگ حقیقت به‌خود بگیرند.

دختر
[بر می‌گردد] اما من از گل نیلوفری شنیدم که گفت:
در زندگی، آن‌چه زود از دست می‌ره خود زندگیه.

پهلوان به‌خاطر آرامش خاطر دختر،‌ به جنگ دیو می‌رود؛ اما وقتی دیو را می‌بیند، متوجه می‌شود که او هم انسان است، نه مثل بقیه،‌ بلکه عادل و مهربان‌ست. فقط چون جدش، پدربزرگش، پدرش و خودش ظاهر زیبایی نداشته‌اند، بر اثر ظلم حاکمی که حتی بعد مرگش ظلمش هم‌چنان باقی‌ست، مردم به آن‌ها لقب دیو داده‌اند و از شهر بیرون‌شان کرده‌اند.

دیو
پدرم و پدرش می‌‌گفتند که بزرگ‌ترین جد ما رو
ظالم‌ترین حالم شهر از دروازه بیرون کرد.
جد ما زشت بود؛
و حاکم ظالم؛
و شهر کوچک؛
و دنیا بزرگ.

دیو که حرف‌های راست و بی‌ریایش بر دل پهلوان می‌نشیند،‌ می‌گوید منتظر پهلوانی‌ست که او را بکشد تا از این همه رنج آزاد گردد. اما پهلوان نمی‌تواند دیو را بکشد.
دختر و سیاه هم به‌دنبال پهلوان می‌گردند که مبادا گزندی به او برسد. هم سیاه و هم دیو عاشق دخترند؛ ولی او عاشق پهلوان است و بس.
مرشد از این‌که دیو و پهلوان سر جنگ ندارند، ناراحت است. او می‌خواهد مردم را راضی به خانه بفرستد، پس از پهلوان می‌خواهد که با دیو بجنگد. پهلوان زیر بار نمی‌رود و مرشد از نافرمانی او عصبانی می‌شود. مرشد پهلوان را می‌کشد. دختر و سیاه به بالای سر جنازه پهلوان می‌رسند و دیو را گریان می‌یابند. مرشد اول می‌خواهد دیو را به‌عنوان قاتل معرفی کند، ولی دیو می‌گوید که او پهلوان را کشته. مرشد این‌بار به دیو حمله می‌کند و او را می‌کشد.

دختر و سیاه یک‌صدا، مرشد را دیو می‌خوانند. دختر همان‌جا از غم پهلوان می‌میرد. سیاه به مرشد شدیدا معترض می‌شود.
سیاه
مُرد! ـ این‌جور مرگو حتی توی قصه‌ها هم نشنیده بودم.
تو اونو کشتی؛ تو همه‌ی این‌ها رو کشتی.
این پهلوون چشم من بود!
این غریبه سیاه بود؛ خود من.
و این دختر؛ این عمر من بود.
تو همه رو گرفتی؛ من از تو نمی‌ترسم.
و فریاد می‌کنم: دیو! دیو!

مرشد او را هم می‌کشد و صحنه را در هم می‌شکند. خود مرشد هم از این‌که خودش دیو است، در حیرت مانده.

قصه‌ی ماه پنهان
مرشد از نمایشی جدید می‌گوید، از قصه‌ای جدید. دختر و سیاه بیدارند و بقیه‌ی شهر در خواب. پهلوان و دیو هم سال‌هاست که در حال جنگ با یکدیگرند؛ و اما امشب پهلوان و دیو، پشت دروازه شهر می‌جنگند. شهری که در آن همه خوابند جز دختر و سیاه.

دختر
همه در خوابند.

سیاه
و پهلوون و دیو هنوز می‌جنگند.

دختر
با هزار زخم کهنه و نو،

سیاه
در هزار جای تن،

دختر
می‌جنگند!

سیاه
می‌جنگند!

مسافر از خواب بیدار می‌شود. با سیاه و دختر هم‌کلام می‌شود. مرشد هم درصدد قصه‌گویی‌ست. هنوز دیو و پهلوان با هم می‌جنگند؛ اما بالاخره هر دو شکست می‌خوردند و به‌دست هم می‌میرند. مردم بیدار می‌شوند و جشن می‌گیرند.

مرشد
مردم خوشحال‌اند که دیگه جنگی نیست؛
دیوارها رو می‌شه با اطمینان ساخت.
و در میدان بزرگ شادی کرد.
خوشحال‌اند که وحشت از میان رفته؛

سیاه
اگرچه پهلوون هم کشته شده!

برخلاف بقیه مردم، سیاه گریه می‌کند؛ پهلوان رفیق او بوده. دختر هم ناشاد است، او عاشق پهلوان بوده. حالا که مسافر یا بهتر بگویم جادوگر، پیشنهاد زنده شده  پهلوان را با شرط زنده شدن دیو می‌هد، سیاه ناراحت می‌شود. سیاه هم عاشق دخترست و نمی‌خواهد دوباره او را از دست بدهد.
احتمالا مرشد هم خیلی شاد است. این‌بار حقیقتا داستانی برای نقل کردن دارد. مسافر می‌گوید دیو و پهلوان را زنده می‌کند، اگر ناراضی بودند، دوباره آن‌ها را می‌میراند.
سیاه راضی نمی‌شود. مسافر هم علت این نارضایتی را عشق سیاه به دختر می‌داند.

مسافر
تو هنوز دخترو دوست داری؛
و برای همین نمی‌خوای که پهلوون زنده بشه!

حالا مسافر آن‌قدر با دختر حرف می‌زند تا بالاخره به زنده شدن پهلوان، به‌شرط زنده شدن دیو، رضایت دهد.

مسافر
من همه‌چیز و همه‌کس رو شناختم؛
اما نفهمیدم آنچه امشب از این دختر می‌بینم
از سر عشق بود یا نفرت!

مسافر، دیو و پهلوان را زنده می‌کند. سیاه مسافر را با شمشیر خودش می‌کشد. پهلوان و دیو راضی به زندگی نیستند و حالا تنها کسی که می‌توانست دوباره آن‌ها را بمیراند، مرده؛ و جنگی بی‌پایان بین دیو و پهلوان ادامه دارد.

این را نیز ببینید

بی‌خود و بی‌جهت

بی‌خود و بی‌جهت

نام کتاب: بی‌خود و بی‌جهت (۱) نویسنده: وودی آلن مترجم: پویا بهاری خرم انتشارات: نشر شورآفرین …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *