نوجوانی (۲۰۲۵) (۲) (۱)
Adolescence (2025)
کارگردان: فیلیپ بارانتینی
طرحِ اولیه و فیلمنامه: جک تورون / استیون گراهام
ژانر: درام جنایی روانشناختی
محصول: بریتانیا
تعداد: ۴ قسمت
مدتِ هر قسمت: ۶۰ دقیقه
“توجه فرمایید، با خواندن این مطلب، ممکن است داستان سریال لو برود.”
حسِ دویدنِ خون در رگها، به شمارهافتادنِ نفسها، گزگزکردنِ عضلهها و در نهایت، درگیریِ ذهن تا مدتها، رهاوردِ تعلیقِ مثالزدنیِ سریالیست که طی چهار ساعت و خردهای، واقعیتی را بر سرمان فریاد میزند: «تغییرِ جدی و انکارناپذیر و آسیبزایِ زمانه».
هشدارِ «نوجوانی» را باید شنفت و از آن گفت، باید آن را شناخت و آموخت و ناگزیر، خود را تطبیق داد با این دگرگونیِ پرسرعت و قدرتمندی که رخ داده؛ با این نهالِ تردی که حدود دو دهه است ذرهذره پا گرفته و حالا شده درختی قطور و تنومند و پرشاخوبرگ، تنیده بر تار و پودِ زندگیمان. باید پذیرفت که زیستِ همهٔ ما دگرگون شده و جهانِ مجاز، حالا همینقدر مهم است که جهانِ حقیقت؛ چهبسا بیشتر. پس انکار، نهتنها جواب نمیدهد، بلکه ممکن است فاجعهآفرین باشد. جهانِ مجازی هرچه گستردهتر میشود، ناگزیر خسارتش هم سهمگینتر است و تنها راهی که برای محافظت از خود و عزیزانمان پیشِ رو داریم، یادگرفتنِ قواعدِ زیست در این دنیایِ جدید است که هم هویت میبخشد و هم میتواند فلجکننده یا قاتلِ اعتمادبهنفس باشد.

دیگر فقط یک خانهٔ امن و ناهار و شامِ آماده و رخت و لباسِ تمیز و مرتب و گفتنِ «دوستت دارم» و «شببهخیر»، نیازِ کودکان و نوجوانان نیست. محافظت از فرزند، در جلویِ چشم بودنِ او و وقتگذرانی در اتاقش و بهطور کلی در مراقبت از جسمش خلاصه نمیشود. حالا باید بیشتر مراقبِ افکار و روحی باشیم که مدام در شبکههایِ اجتماعی پرسه میزند؛ جایی که بهجای گفتن و ابراز، مینویسند و ریاکت (عکسالعمل) نشان میدهند و بهجای شنیدن، متن و کامنت (نظر) میخوانند. بیشترِ اتفاقاتِ این جهانِ جدیدالتأسیس در سکوت رخ میدهد و همین بهظاهر مسکوتماندنها و سرخوردگیهاست که شاید به اعمالِ ترسناک ختم شود.
تکتکِ آن نگاههایِ سخنگو، اما حبسشده در سکوتِ جَمی (اُون کوپر)، حاصلِ سهلانگاشتنِ پرسهزدن در سرزمینِ ساختگیِ مجازی است. همان نگاهِ نافذ و مرموزِ پسرکِ «نوجوانی» که رویِ پوسترِ اصلیِ سریال، هم به ما و هم به پدرش مینگرد. نگاهی که بارها آن را در نمایِ اینزرت میبینیم و بهراحتی، در مسیرِ قصه، مخاطب را ناراحت و منکوب میکند و حتی بعد از اتمامِ سریال هم دستبردار نیست.
یکی از نقاطِ قوت و مهمِ «نوجوانی» همین ماندگاریاش در ذهن است که ثمرهٔ باورپذیری است. «نوجوانی» باورپذیر است؛ لحن و فضا و ساختارِ درست و انگِ قصه، به سببِ روایتِ ملتهب، حفظِ ریتم و تعلیق، بازیهایِ بسیار تمرینشده و بهشدت بهاندازه ـ بهخصوص بازیگرانِ نوجوان ـ بر جانِ اثر نشسته، تا جایی که مخاطب، سخت تحتتأثیرِ آنچه دیده، قرار میگیرد و برایِ التیامِ شخصی، باید مرتب به خودش یادآوری کند آنچه شاهدش بوده و بهعنوان تراژدیِ زندگیِ یک خانوادهٔ متوسطِ معمولی باور ـ یا حتی زندگی ـ کرده، تنها یک سریالِ خوشساخت است. سریالی که عواملش با بیرحمیِ حسابشده، همسو با فرم و ساختارِ اثر، فیلمبرداریِ قدرتمندِ پلان-سکانس را مناسب دیدهاند تا درگیریِ کاملِ حواسِ بیننده را داشته باشند و عامدانه با تلفیقِ صحیحِ نماهایِ نزدیک و دور و هِلیشات، جزئیات و کلیاتِ مدنظرشان را به او نشان دهند، تا مخاطب دچارِ توهمِ دانایکل بودن شده و مرتب درگیرِ سوگیریِ شناختی شود. سوگیریِ شناختی اینجا به کار میآید که بیننده اتفاقات را قضاوت میکند و هر بار که اشتباهش به او ثابت میشود، ضربه میخورد، تا آخرین قطعه، جهتِ تکمیلِ باورپذیری و ماندگاریِ سازهٔ «نوجوانی»، درست و چفت سرِ جایِ خود بنشیند. و چه پاداشی گرانسنگتر از ماندگاریِ یک اثر در ذهنِ مخاطب برایِ خالقانِ آن.
قسمتِ اول) در چشمِ پدر:
فقط چند دقیقه کافیست تا بیننده، از فضایِ آرام و صمیمیِ بینِ دو همکار، در ماشینِ پلیس، دور شده و نفسش حبس شود. مخاطب هنوز دارد به درخواستِ پسرِ بازرس، لوک باسکومب (اشلی والترز)، فکر میکند و در دل به روشِ قدیمی و شکستخوردهٔ «دلم درد میکنه، پس امروز نرم مدرسه» میخندد که دلآشوب میشود. او بیاختیار و به امرِ دوربین، همراه با پلیس و آن نیروهایِ زبدهٔ دستگیریِ مجرمینِ خطرناک، با تمامِ نیرو و قوا و رعایتِ جوانبِ احتیاط، هجوم میبرد بر خانهٔ معمولیِ میلرها، تا شاهدِ دستگیریِ کودکی باشد که از ترسِ این ورودِ هراسانگیزِ پلیس، خود را خیس کرده است.
البته که مخاطب، مانندِ بازرس باسکومب، با دیدنِ مظنونِ کوچک و نحیفِ قصه، فقط جا نمیخورد، بلکه بهشدت منقلب میشود و چند ثانیه بعد که علتِ بازداشتِ این تازهنوجوان را میشنود ـ بازداشت به اتهامِ قتلِ همکلاسیاش، کِیتی لئونارد ـ سوگیریِ شناختیاش فعال شده و به یاد میآورد که جَمی، همان کودکِ شیرین و معصومی است که دو عکس از او را در تیتراژِ ابتدایی دیده است. و این پرسشِ مهم که «نوجوانی» بر مبنایِ آن بنا شده است، مطرح میشود:
چطور ممکن است این پسرکِ محتاج به پدر، جانی را ستانده باشد؟
پدر، اِدی میلر (استیون گراهام)، تکیهگاهِ جَمی است؛ نمادِ مردی و مردانگی برای او. بازیگری که او را میشناسیم، پیشتر بازیاش را دیدهایم و بیشتر، او را در نقشِ افرادِ بزنبهادر به یاد میآوریم. برای مثال، او در «دارودستهٔ نیویورکیها» (شخصیتِ شَنگ) در نقشِ یک دعواییِ تمامعیار و ایستاده در سمتِ حق ظاهر شد و در نهایت هم جان باخت ـ این نقش ازآنجهت برای شخصِ گراهام مهم است که سکویِ پرتابش شد و در نهایت، هم شد همان تیپی که او بارها آن را بازی کرده است؛ شنگ، شمایلیست که ما بهصورتِ پیشفرض از گراهام انتظار داریم. ولی بعد به یادِ هِیدن استگ در «پیکی بلایندرز» هم میافتیم؛ آن کارگرِ خونسرد، باهوش و مرموز که برخلافِ تیپی که طیِ سالها کار، از گراهام در ذهنِ مخاطب شکل گرفته، نه ترسوست و نه بهدنبالِ دعوا و شر.
و حالا، در «نوجوانی»، او را در نقشِ کسی مییابیم که فرزندِ کوچکش را به اتهامِ قتل، دستگیر کردهاند. مردی که بهواسطهٔ شغل ـ لولهکش ـ و ظاهر ـ خالکوبی و بدنِ چِغرش ـ انتظار داریم که تحتِ فشار، کلیشهٔ همیشگیِ بازیگرِ نقشش باشد، عکسالعملِ شدید نشان دهد، فریاد بزند، شیشه بشکند، درگیریِ لفظی یا فیزیکی با کسی ایجاد کند؛ ولی هیچکدام از این اتفاقها نمیافتد. بلکه با پدری مستأصل مواجهیم که بیصدا در تبِ اضطراب میسوزد، در سرکوبِ سکوت دستوپا میزند و با نگاهِ نگران، دنبالِ روزنیست که از آن، نورِ پاکِ بیگناهی بر فرزندش بتابد و او، اِدی، پارهٔ تنش را بازپسگیرد و طوری در آغوش بفشارد که انگار دیگر هرگز نخواهد گذاشت جَمی، برای لَختی هم که شده از او دور شود، چه رسد که اجازه دهد فرزندش را بازرسیِ بدنی کنند.

در سریالِ «نوجوانی»، ما با متفاوتترین استیون گراهامی طرفیم که تاکنون دیده و شناختهایم. مردی که تلاشِ بیوقفهاش برای حفظِ آرامش، در عینِ حیرانی از اتفاقی که افتاده و آنچه که در جریان است، غمانگیز است. او که سعی دارد در عینِ بیزوری، آن وزنهای که بیهوا وسطِ زندگیاش افتاده را آرامآرام به کناری هل دهد، اوضاع را کنترل کند و در چشمِ تکتکِ اعضایِ خانوادهاش، استوار و آرام باشد؛ و همین تفاوتِ ظاهرِ زمخت و رفتارِ ملایمِ اوست که فشارِ روانیِ مضاعفی را به مخاطب وارد میکند تا او هم، مانندِ خانوادهٔ جَمی، بهاجبار، گناهِ نوجوان را بپذیرد و کمکم این واقعیتِ سهمگین را هضم کند.
واقعیتی که در گرهگشایی مطرح میشود، آن هم پس از درست پیشرفتنِ تمامِ مراحلِ دستگیری، تحویلگرفتنِ متهم، انجامِ آزمایشهایِ بالینی، حضورِ وکیلِ تسخیری و تفهیمِ اتهام و در نهایت، مواجه با حقیقت؛ آن هم در حضورِ پدری که بیصدا در آن اتاقِ بازجویی میشکند و میداند که دیگر هیچ کاری هم از دستش برنمیآید جز چند لحظه امتناع از در آغوش کشیدنِ فرزند و بعد، فشردنِ او به خود، در عینِ ناچاری.
و جَمی، بیهیچ تعارفی از کارش پشیمان نیست؛ او معتقد است «اشتباهی نکرده» و بارها این را بیان میکند. طوری که انگار فقط یک چیز برایش اهمیت دارد: حفظِ رابطهٔ قشنگ و قوی با پدرش. برای جَمی فقط این مهم است که در چشمِ اِدی، همان پسرکِ خوب باشد. برای او مهم است که پدرش باورش کند و مثلِ قبل دوستش داشته باشد؛ خواستهای که در نهایت، خودش هم در میانِ اشکهایش، به دیدهٔ شک به آن مینگرد.
قسمتِ دوم) آگاه و ناآگاه:
نحوهٔ برگزاریِ بازجویی، پرسیدنِ پرسشها و برخورد با جَمی و خانوادهاش خبر از تسلط و مهارتِ بالایِ بازرس لوک و گروهبان میشا فرانک (فی مارسی) در مواجهه با بزهکارانِ نوجوان میدهد. این دو در قسمتِ اول همکاریِ همراستا و زبانِ مشترکی داشتند؛ امّا در قسمتِ دوم همهچیز فرق میکند. میشا بیش از آنکه فقط طبقِ پروتکل پیش برود و در چارچوبِ پیشبردِ پرونده گام بردارد، آشکارا اظهارنظر میکند، تصمیمهایِ لوک را به چالش میکشد، با او مخالفت میکند و برخلافِ لوک، سعی دارد نه از منظرِ پلیسی، بلکه انسانی و دوستانه به مشکلاتِ آدام (اَماری بَکِس) در مدرسه نگاه کند و در این قسمت بیشتر در کادر قرار میگیرد، بیشتر صحبت میکند و درست و بهموقع کنشگر میشود. میشا میخواهد لوک برایِ لحظهای ـ هرچند کوتاه ـ حرفهاش را کنار بگذارد و فقط پدرِ آدام باشد و به پسرش گوش کند، پس پُلی میشود بینِ این دو جهتِ گفتوگو، هرچند در فضایی به نسبت پرتنش؛ و اینجاست که تلاشِ میشا به زیبایی ثمر میدهد، نقطهٔ عطف شکل میگیرد و با یک تیر دو نشان زده میشود:
یک) مشخصشدنِ انگیزهٔ اصلیِ جَمی برایِ قتلِ کیتی،
دو) شروعِ ترمیمِ جدیِ رابطهٔ لوک و آدام پس از آنکه آدام برایِ پدرش مفید و سریع توضیح میدهد که کیتی با چند شکلک (ایموجی) چگونه بیرحمانه هویتِ جَمی را زیرِ سؤال برده و اینجاست که بازرس میفهمد با اینکه همهچیز در برگههایِ چاپشده از کامنتهایِ کیتی برایِ جَمی جلویِ چشمش بوده؛ امّا او چقدر ناآگاه با این پرونده برخورد کرده است.
در «نوجوانی» دو رابطهٔ پدر و پسری را شاهد هستیم: اِدی و جَمی، لوک و آدام. این دو پدرِ بسیار متفاوت، در دو چیز اشتراک دارند: فرزندشان را در یک مدرسه ثبتنام کردهاند و از مشکلاتِ ریشهدار و جدیِ او بیخبرند. اِدی نمیدانست که پسرش در فضایِ مجازی با خشونت طرف است و لوک هم که تمامِ آن گوشهگیریها و امتناعِ آدام از رفتن به مدرسه را پایِ مسئولیتپذیر نبودنِ فرزندش گذاشته بود، حالا متوجه شده که آدام با قلدریِ فیزیکی در مدرسه روبهروست و کسی که او را اذیت میکند، حتّی ابایی ندارد که سرِ کلاسِ درس، آشکارا و حتّی جلویِ پدرِ پلیسش هم او را آزار دهد. خشونتِ جاری در مدرسه و سطحِ بالایِ تنش که با حضورِ لوک و میشا جهتِ پیداکردنِ همدستِ احتمالیِ جَمی تشدید میشود، نشان میدهد اولیایِ مدرسه قدرتِ کنترل و برقراریِ نظم و آرامش را در آن محیط ندارند و این زنگِ خطریست برایِ مدارسِ دولتیِ شلوغ.
به لطفِ فیلمبرداریِ بینقص و درجهیک، تقریباً از ابتدایِ قسمتِ دوم، از هرجا که همراهِ لوک و میشا میگذریم، دانشآموز میبینیم ـ توجّه کنید به برنامهریزیِ مثالزدنی جهتِ ساماندادنِ این تعداد بازیگر و نابازیگر و سیاهیلشکر در فیلمبرداریِ پلان-سکانس ـ بیهدف، شلخته، شاکی و گوشیبهدست؛ آیندهسازانی محبوس در جهانِ مجازی! همان خردسالانِ نازنین و شادمان در تیتراژِ نخستِ این قسمت که حالا در نوجوانی، بهدور از هر نشاطی، خمود و خشمگین و خوگرفته با گوشیهایشان هستند. سکوتِ عمدیِ این جماعتِ گذرکرده از کودکی در برابرِ پلیس تنها از سرِ ترس نیست. این شاهدانِ خموش بهتر از هر کسِ دیگری میدانند کیتی و جَمی شرارت کردهاند و گزاف نیست اگر گفته شود بسیاری از آنها شریکِ جرمهایی هستند که رخ داده است؛ امّا درسِ عبرت نمیگیرند.
وقتی دوستِ صمیمیِ کیتی، جِید (فاطیما بوجَنگ) وسطِ حیاطِ مدرسه به دوستِ صمیمیِ جَمی، رایان (کِین دیویس) حمله میکند و او را کتک میزند، بقیهٔ دانشآموزان چون تماشاچیانِ مشتاقِ یک نبردِ گلادیاتوری، گردِ آن دو حلقه میزنند و هلهله میکنند، با این تفاوت که بیدرنگ با گوشیهایشان در حالِ ثبتِ آن لحظاتِ سراسرِ خشم و جنون و مستعدِ قتلِ دیگری هستند و متیو لوئیس، فیلمبردارِ اصلی هم در حالِ ثبتِ چهره، کنش و واکنشِ آنهاست.
تیمِ فیلمبرداریِ لوئیس و کارگردان فیلیپ بارانتینی توانستهاند با ماهها تمرین و برنامهریزی و دهبار برداشت از هر قسمت، چنین شاهکاری را خلق کنند. سبکِ بصریای که برایِ هر اپیزود انتخاب کردهاند، بازی با عمقِ میدان، قاببندیای که مرتب تغییر میکند، فوکوسی که بهسرعت و بینقص از رویِ یک کاراکتر به دیگری منتقل میشود، مکثهایِ اندازه و بدونِ اتلافِ وقت جهتِ سوارشدنِ فیلمبردار به خودرو و پیادهشدن از آن (قسمتِ اول و چهارم) یا نصب و برداشتِ دوربین بر رویِ هلیشات، در نوعِ خودش منحصربهفرد است. شاید تنها مثالی که بتوان برایش آورد، فیلمِ «کشتیِ روسی» ساختهٔ الکساندر سوکوروف باشد که پس از کات دادن و اتمامِ فیلم، در اثرِ فشارِ روانیای که سوکوروف طیِ نود دقیقه تحمل کرده بود، غش کرد و کارش به بیمارستان کشید.
پس از این گریزِ شیرین برایِ نگارنده به «کشتیِ روسی»، برگردیم به «نوجوانی» و صحبت کنیم از اوجِ هنرِ فیلمبرداری هنگامِ فرارِ رایان از دستِ پلیس و آن تعقیبوگریزِ نفسگیر. لحظهای که پسرک میفهمد پلیس فهمیده، از پنجرهٔ بازِ کلاسِ درس بیرون میپرد و دوربین هم حینِ تعقیبِ او، از پنجرهٔ ثابتِ کناری و در حقیقت از درونِ شیشه میگذرد (میدانیم که آن چارچوبِ پنجره شیشه نداشته و بعد با تروکاژِ دیجیتالی، شیشه به تصویر افزوده شده است) و اینچنین، لحظهای ماندگار و جسورانه در تاریخِ آثارِ پلان-سکانس خلق میشود.
در پایانِ قسمتِ دوم، حالا که یک هفته از غیبتِ جَمی و کیتی در مدرسه میگذرد، حالا که میدانیم همدستِ جَمی دستگیر شده، حالا که در میانهٔ این معرکه دستکم خیالمان از رابطهٔ لوک و آدام راحت شده، حالا که جید ـ با بازیِ دیدنیِ فاطیما بوجَنگ ـ پس از تعطیلی و پیش از حرکت بهسویِ منزل، کمبودِ کیتی را بهشدّت در کنارِ خود حس میکند و در انتظارِ معجزه چندلحظهای میماند بلکه دوستش از راه برسد، با طمأنینه و همراه با جریانِ زندگی پرواز میکنیم به محلِ وقوعِ قتل و درحالیکه به چهرهٔ درماندهٔ اِدی مینگریم، با آوایِ لطیفِ گروهِ کُر زمزمه میکنیم: همهٔ ما چقدر شکنندهایم.
۳) یک قتل، دو مقتول:
دیگر همهچیز مشخص است: قاتل، انگیزه، آلتِ قتاله، همدستِ قاتل، شواهد و مستنداتِ قوی. پس یعنی آنچه را که باید میدانستیم، دانستیم؛ امّا آیا واقعاً میتوانیم چنین ادعایی کنیم؟ اگر «نوجوانی» مانندِ اکثرِ آثارِ جناییـپلیسی با رویکردِ صرفاً پلیسی بود، جواب میشد «بله»؛ ولی این سریال پا را فراتر از کلیشههایِ مرسومِ ژانر میگذارد و واردِ قلمرویِ روانشناسانه و شخصمحور هم میشود تا با بررسی و کاوشِ ذهنی و عاطفیِ جَمی، سعی کند ریشهٔ خشونتگراییِ او را بیان کند.

حالا هفت ماه از دستگیریِ جَمی گذشته است و پیش از آنکه پنجمین جلسهٔ روانکاویِ او برگزار شود، ما همراه با نگهبان و روانشناسِ جنایی، بِرایونی آریستون (اِرین دوهِرتی)، به تماشایِ خشونتِ دیگری از او که توسّطِ دوربینهایِ مداربستهٔ ندامتگاهِ نوجوانان ضبط شده، نشستهایم. تصاویرِ ناخوشایند از مشتهایِ جَمی بر سر و صورتِ نوجوانی دیگر، پرسشهایِ ناراحتکننده و بیجایِ نگهبان ـ که فقط میخواهد هرطورشده سرِ صحبت را با روانشناس باز کند ـ و نماهایِ اینزرت و بسته، تنشزا هستند و بر اضطرابِ شخصِ روانشناس هم میافزایند. با اینحال، او نشست را آرام، خوب و با برخوردیِ مناسب آغاز میکند. حالِ جَمی هم انگار خوب است و مخاطب هم با یک خوشحالیِ متزلزل و محتاطانه، خشنود است که جَمی را بعد از آن همه مصیبت، خندان و تا حدودی راحت میبیند.
هستهٔ دراماتیکِ این اپیزود، گفتوگو میانِ جَمی و روانشناس است و بیشترِ آن در اتاقی بسته رخ میدهد؛ خبری از موسیقی نیست، ضرباهنگ بنا به فرم و فضایِ این قسمت کند شده و رنگها سردند و حسِ عدمِ اطمینان را منتقل میکنند. عاملِ خاصّی هم در آن اتاقِ دلگیر ـ نمودیِ عینی از شرایط و حالِ روحیِ جَمی ـ وجود ندارد که حواسِ مخاطب را از دیالوگهایِ پینگپنگیِ نوجوان و روانشناس پرت کند. حالا جدا از دیالوگها، زبانِ بدن، مکثها، سکوتها، خندهها و بالا رفتنِ صداست که مهم میشود. بنا بر قضاوت نیست، بنا بر دانستن و کشفکردن است. دیگر پدر کنارِ جَمی نیست؛ فضایِ بسته همراهِ اوست، یک همراهِ دائمی و ناخوشایند. این فضایِ بسته همان چیزیست که کمکم تبدیل به بخشیِ جداییناپذیر از جَمی شده است. او دیگر آزاد نیست و به احتمالِ زیاد تا آخرِ عمرش هم نخواهد بود.
اهمیتِ اپیزودِ سوم از همینجا ناشی میشود؛ این قسمت نه بهواسطهٔ رویداد، که بهواسطهٔ عمق مهم است. بهواسطهٔ نفوذِ آرام به درونِ جَمی و دیدنِ شکست، خشم، عجز و ترسِ او. قرار نیست او قضاوت شود یا دلِ بیننده به حالش بسوزد، قرار فقط بر همدلی با اوست. همدلی با روانشناسِ جنایی که با چنگ و دندان زور میزند آرامش و خونسردیاش را حفظ کند و تحتِ هر شرایطی حرفهای باشد. و همدلی با نگهبانی که خوشسیما نیست، دچارِ سردرگمی و بیهودگیست و آشکارا نیاز دارد تا با تراپیست صحبت کند.
امتناعِ جَمی از دادنِ پاسخهایِ صریح به روانشناس، عصبانیتی که از او و دیگران حس میکند، سرخوردگیها و نادیدهگرفتهشدنهایِ چندینساله و عدمِ اعتمادبهنفسی که واژهٔ «اینسل» (تجرّدِ ناخواسته) موجبش شده، حکایت از قربانیبودنِ نوجوانی دارد که کنترلِ خشم را نیاموخته است. جَمی به قتل اعتراف نمیکند و میگوید که کیتی را نکشته؛ امّا خیلی جدّی هم سعی بر تبرئهٔ خود ندارد. او گیج است، خسته است و با بیرمقی به دنبالِ خلاصی و البته اثرگذاری بر رویِ روانشناس میگردد تا بلکه از خودش مطمئن شود. بنابراین پسرک در تلاشیِ کودکانه میخواهد دستکم به خودش اثبات کند که میتواند روانشناسِ جوان، زیبا و شیک را اغوا کند و حتّی بترساند. امّا هر بار که نمیتواند، یا هر بار که در پرسشهایِ روانشناس با مؤلّفهای مردانه که فعلاً بهواسطهٔ سن و فیزیکِ بدنش از آن محروم است (مانندِ زورِ بازو یا عضلهٔ مردانه و…) مواجه میشود، از کوره درمیرود و بعد بیدرنگ سعی میکند اوضاع را کنترل و درست کند؛ با اینکه میداند و خوب فهمیده که کنترلِ همهچیز از دستش خارج شده است.
جَمی بسیار تنهاست، از هم گسسته و دیگر چیزی نمانده که فروبریزد. و بِرایونی، که با کمترینِ اَکت، حضوری مهم و پررنگ حتّی خارج از کادرِ دوربین دارد، درمانده از اینکه بتواند کمکی به جَمی بکند، به او مینگرد؛ به مقتولِ دوم.
۴) سوگ:
اینک برای دومین بار به خانهٔ میلرها میرویم؛ نه مانند دفعهٔ اول بدونِ دعوت و غیرمنتظره و گستاخانه، بلکه با دعوتِ قبلی. انگار حالا که بیش از یک سال از ورودِ پرتنشِ ما به خانهٔ میلرها گذشته، اِدی، ماندا (کریستین ترمارکو) و لیزا (آملی پیز) خواستهاند تا کنارشان باشیم و خودمان تا حدِ زیادی با توجه به آنچه از قسمتِ قبل در موردِ این خانواده دستگیرمان شده شرایط را بسنجیم و ببینیم زندگیِ آنها بدونِ جَمی چه شکلیست؛ و البته خانهشان، خانهای که اکنون در آرامش، صمیمیت و قشنگیهایش و سلیقهٔ زنی که آن را اداره میکند به چشم میآید.
قسمتِ چهارمِ «نوجوانی» در تضاد با انتظاری که از سریال داریم حرکت میکند. خبری از دادگاه و قاضی و شنیدنِ دفاعیات و حکمِ نهایی و… نیست. این قسمت جسورانه میپردازد به آن بخشی از این ژانر که میشود گفت تقریباً همیشه مهجور مانده است: زیرورو شدنِ یک خانواده در اثرِ گناهِ یکی از اعضای خود و سهمِ والدین از گناهِ فرزند بهطورِ خاص. این اپیزود تجربهای جدید است از مواجهه با انگشتنماشدن و سیلیخوردن بهواسطهٔ گناهِ دیگری و یادگرفتنِ زندگی در شرایطی جهنمی.
در این اپیزود، حالا که هیاهوی ابتدایی فروکش کرده، قادریم اِدی، ماندا و لیزا را بهتر بشناسیم، نه با گفتارِ صرف، با رفتارهای جزئی و ملموسی که دارند، با سکوت و نگاهشان. سیزده ماه پیش آنها ناگهان خود را میانِ معرکهای وحشتناک یافتند و بعد یاد گرفتند در کنارِ گریهکردن و مرورِ گذشته و مقصر دانستنِ خود یا دیگری، حرف بزنند، بخندند، تفریح کنند، لذت ببرند، عشق بورزند و بهجایِ تقابل و درگیری، به نوعِ دیگری از خود دفاع کنند. پس واردِ بازیِ همسایههای همیشه گوشبهزنگ شدند و بعد در جمعِ سهنفرهٔ خودشان آنها را دست انداختند. جمعِ سهنفرهای که بهسختی کنار هم بر رویِ صندلیهای ونِ لولهکشیِ میلر جا میشوند و میخندند و میترسند و گریه میکنند تا توالیِ قابها نشان دهد این پیوندِ سهتاییِ منسجم، نخواهد گسست و اتفاقاً بعد از ماجرایِ جَمی عمیقتر هم شده است.
وضعیتِ دردآور و معلقِ میلرها، با غمِ نهادینهشده در چشمهایشان ـ حتی هنگامِ خندیدن ـ و تاشهای خاکستریِ قابها و تکرارِ واژهٔ عشق و حتی دیدنِ کلمهٔ عشق در اتاقِ اِدی و ماندا، سازگاریِ منحصربهفردی میانِ فرم و فضایِ اپیزودِ پایانی ایجاد کرده است و در هماهنگیِ کامل با ساختار و خردهپیرنگها پیش میرود. در ابزارفروشی، همدردی و حمایتِ فروشندهٔ جوان، نفسِ اِدی را بند آورده و او را دچارِ حسِ خفگیِ تدریجی کرده و کنشگریاش را هم ربوده است؛ و بعد، در بیرون از فروشگاه، حالا که اِدی به محوطهٔ باز رسیده و میتواند نفس بکشد، یکی از آن نوجوانِ دوچرخهسوار را گیر میآورد و چون اسفند روی آتش میشود. سرش فریاد میکشد و او را به اینسو و آنسو پرت میکند. اینجاست که شاید مخاطب دوباره درگیرِ سوگیریِ شناختیِ اشتباه شود و خیال کند اِدی در حالِ تخلیهٔ خشمِ خود از اتفاقِ ابزارفروشی است؛ اما از حرفهایِ او و لحنش و رفتارش میشود دلسوزیِ عمیقی را حس کرد. او سرگرمِ انتقامگرفتن از دو نوجوانِ شرور نیست. او خوب میداند انگی که به پیشانیِ خانوادهاش خورده، با هیچ شستوشو و رنگ و تینری پاک نمیشود. اِدی اصلاً کاری به ماجرایِ خودش ندارد، او فقط دارد برای آن دو نوجوانِ دوچرخهسوار پدری میکند و درست و غلط را نشانشان میدهد؛ همان کاری که برای جَمی انجام داد و موفق نبود و برای لیزا انجام داد و نتیجهٔ موفقیتآمیز بود.
بااینحال اِدی روحیهٔ بالایی دارد. او گرچه عصبانی، غمگین، درهمشکسته، معلق و حتی ناامید است؛ اما باز هم برای جَمی همان پدر است، پدری که میداند نمیتواند زمان را به عقب بکشد و آبِ ریخته را به جوی بازگرداند؛ ولی تمامِ سعیاش را میکند تا بهتر از گذشته عمل کند. پس مشوقِ پسرکش میشود تا نقاشی ـ هنری که میبینیم جَمی در آن استعداد دارد ـ را جدی بگیرد و حواسش به خودش باشد تا کسی اذیتش نکند. پسرکی که خودش هم در تنهاییِ خویش و مواجهه با مصیبتی که دستیدستی بر سرِ خویشتن آورده، بزرگ شده و یاد گرفته چگونه گلیمش را از آب بیرون بکشد. جَمی آموخته انکار را کنار بگذارد، با نتیجهٔ عملش روبهرو شود، آن را بپذیرد و تصمیمِ مهمی چون اعتراف به قتل بگیرد. پس وقتی صدایِ جَمی در ونِ میلرها پخش میشود، اعتمادبهنفس، آرامشِ درونی، قاطعیت و پختگیِ او را بهوضوح میشنویم و حس میکنیم؛ و حتی میتوانیم او را ببینیم که چقدر قد کشیده و بهاحتمالِ زیاد دارد چهارشانه میشود و کمکم بازوهایِ قوی بر بدنش خودنمایی میکنند. تمامِ چیزهایی که آن پسرکِ خوشقیافه، با اندکی صبر و تلاش و ورزشکردن میتوانست به دست آورد. اما آنچه عایدش شده، حضورِ چنان کمرنگش است که شبیه به یادآوریِ خاطراتی از یک درگذشتهٔ عزیز میماند.
برای همین وقتی به خانهٔ میلرها برمیگردیم، سوگِ ماندا و اِدی برای فرزندِ عزیز و کوچکشان لازم، ملموس و اجتنابناپذیر میشود. ذهنِ آن دو مملو از پرسشهاییست که هرگز پاسخِ روشنی برایشان پیدا نخواهند کرد؛ پرسشهایی از جنسِ «چه کردیم» و «چه نکردیم» که کار به اینجا رسید؟ مرورِ هزاربارهٔ خاطرات و اتفاقات که صبح و ظهر و شب از جلویِ چشمشان چون یک فیلمِ قدیمی میگذرد، بلکه بتوانند جوابی بیابند؛ جوابی که دیگر هیچ اهمیتی ندارد و آنچه در واقع برای هر دوی آنها باقیمانده، حسِ سنگینِ عذابوجدان است؛ هم بهخاطرِ آنچه بر سرِ جَمی آمده، و هم به آنچه او انجام داده است.
پایانِ «نوجوانی» تلخ و زجرآور است و بغض را میشکند؛ اوجِ برانگیختنِ عاطفه است در بیطرفانهترین شکل از یک فروپاشیِ تدریجیِ عاطفی که در اتاقِ کوچکِ جَمی رخ میدهد. این دومین سالروزِ تولدِ اِدی است که او جَمی را در کنارِ خود و زیرِ سقفِ خانهشان ندارد و حالا نیک میداند هر آنچه که دلیلِ رفتارِ جَمی بوده، از خلأهایِ خانوادگیشان آغاز شده، درست مانند همان تکه کاغذدیواریِ کندهشده از رویِ دیوارِ اتاقِ جَمی که انسجامِ طرح و رنگ را از بین برده است. و اِدی چه میتواند بکند جز اعتراف به کاستیِ خویشتن و اشکریختن در سوگِ فرزند.
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد سریال «نوجوانی» اینجا کلیک کنید.
۲) در سایتِ سینمای بدون مرز بخوانید:
۲-۱) بخش اول سریال نوجوانی
۲-۲) بخش دوم سریال نوجوانی
۲-۳) بخش سوم سریال نوجوانی
۲-۴) بخش چهارم سریال نوجوانی
 
			 
						
					 
						
					 
						
					