نام کتاب: سفر شب
نویسنده: بهمن شعلهور (۱)
انتشارات: نشر خوشه (۱۳۴۵) / نشر فیلادلفیا (۲۰۰۹)
برخی او را موثرترین داستاننویس چهل سال گذشته ادبیات فارسی میدانند و او را نویسندهای مینامند که بیش از همه بر نویسندگان نسلهای جوانتر اثر گذاشته است؛ بله، صحبت از بهمن شعلهور است و کتاب سفر شب. کتابی که جلوی چاپ آن گرفته شد، تحریم شد، جمعآوری شد و نویسنده را مجاب کرد که از ایران خارج شود و برود پی زندگیاش و چه خوشحال شدم وقتی دانستم در سال ۲۰۰۹ میلادی او دوباره کتاب اولش را در آمریکا توسط انتشارات فیلادلفیا به چاپ رسانده است.
بیشک برای جوان نسل امروز که خیلی با ادبیات دورهی قبل آشنایی ندارد مگر به لطف فیلمفارسیها و فیلمسازانی که هنوز به ادبیات و فرهنگ گذشتهی ما وفادار ماندهاند، خواندن کتاب سفر شب یا بهتر بگویم همان فصل اول کتاب و شروع آن در میکده و سپس رفتن به شهر نو، گیرا و جذاب مینماید و خواندنی. منظور این نیست که جوان امروزی آن حرفها و دیالوگها را گاهی نشنیده و حتی خود بکار نبرده، بلکه خواندن آنها کنار هم در یک کتاب و شنیدنش از دهان جوانان قصه، مجذوب کننده است.
زبان کتاب ساده است و قابل فهم. قرمان اصلیاش هم نوجوانیست که کمکم در حال آماده شدن برای ورود به دورهی جوانی و مرد شدن است. کتاب مردانه است و زنان در آن یا مطلقهاند، یا در حسرت داشتن مردان و یا در فاحشهخانه. جوانک قصه که هومر نام دارد، سعی میکند هر طور شده از آن چیزی که پدرش در زندگی به آن تبدیل شده فرار کند و راه و روش خود را داشته باشد؛ ولی او هم در یک لوپ میافتد و چارهای ندارد جر آنکه به نحوی بشود، پدرش.
اکثر دیالوگها و منولوگهای داستان درخشان هستند و سازگار با روحیات و خلقیات ما ایرانیان. نویسنده گزافگویی نکرده و توانسته به بهترین نحو ممکن و با کمترین کلمات و جملات مفهوم را منتقل کند و فضای داستان را برایمان بهدرستی بسازد به نحوی که بتوانیم آدمها و شرایطشان را متصور شویم.
در زیر بخشی از فصل نخست کتاب «سفر شب» را با هم میخوانیم:
«كافه اختياری هنوز خلوت بود. آرام پشت بساط ايستاده بود و داشت كالباس میببريد. سه تا جوانك كنج مغازه دور يك ميز نشسته بودند و گارسن تازهی مغازه ـ جوانكی گيج ودهاتینما با روپوش سفيد ـ داشت ميزشان را میچيد. موسيو اختياری پشت دخل ميلهدار نشسته بود و دمبهددم نيمخيز ميشد و به ساعت ديواری بالای سرش نگاه میكرد. از اينكه ساعت شش و نيم بود و هنوز كافه خالی بود خيلی كلافه بهنظر میرسيد.
در باز شد. شاه پسر و كاووس و سوری و هومر تو آمدند. شاه پسر برای آرام دست تكان داد و هر چهارتایی رفتند وسط كافه دور يك ميز نشستند. شاه پسر گفت: «پول كم داريم. فقط انقد كه عرق خالی بخوريم. بي مزه، بي غذا.»
سوری گفت: «من گشنمه. عرق خالی پوست آدمو میكنه.»
شاه پسر گفت: «مگه بخرجت نميره. پول نداريم.»
سوری گفت: «هومر بيست و پنچ چوق داره.»
شاه پسر گفت: «پول پيرهنشه. نميشه خرج كنه. بناس امشب پيرهن بخره. راستی هومر اگه امشب نخری بابات چی میگه؟»
هومر گفت: «ناجوره.» داشت فكر میكرد. بعد دست كرد جيبش. يك ده تومنی در آورد و روی ميز گذاشت..»
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد آقای «بهمن شعلهور» اینجا کلیک کنید.