نام کتاب: بیخود و بیجهت (۱)
نویسنده: وودی آلن
مترجم: پویا بهاری خرم
انتشارات: نشر شورآفرین
نقدی بر کتاب بیخود و بیجهت
نوشتهی مارک هریس برای مجلهی نیویورک
ترجمهی هنگامه ناهید
چاپ شده در روزنامهی اعتماد (۲)
کد خبر : 164914
۱۳۹۹/۱۲/۱۶
**********
«داستانی پر جنبوجوش از ترقی طبقهی متوسط رو به پایین در بروکلین. روایتی از دریای شایعات حول نویسندهای که از پاورقی نوشتن، پلههای موفقیت را به سمت برنده شدن جایزهی اسکار طی کرد.. خاطراتی که بیشتر آن لذتبخش و سرگرمکنندهست.. اگر با خواندن خط اول، دوم و سوم این کتاب خندهتان نگیرد، هیچ رگهای از شوخطبعی در شما وجود ندارد.»ـ پیتر بیسکیند، لسآنجلس تایمز
«او راحت و روان و موثق مینویسد.» ـ دوایت گارنر، نیویورک تایمز
«لذتی مطلق، خندهدار و دوستداشتنی و درخشان که با زرقوبرق بیان شده.» ـ نقد ملی
«آلن، استادی مطلق که از جوانی، شوخطبعی متواضعانه و جنم نیویورکیها را داشته میگوید: «آنچه دیگران فکر میکنند، ستیزیست بیحاصل.» ـ مجلهی کتابهای نیویورک
«چون یک دقیقه، پر از شادی..» ـ استار لجر
«شوخطبعی او در معرض نمایش کامل است.» ـ مجلهی فدرالیست
«چالاک، سرزنده و بسیار خندهدار..» ـ مجلهی کامنتری
«سبک آلن شایعه و زرنگیست.» ـ روزنامهی گاردین
«درخشان» ـ ددلاین هالیوود
«کتابی خارقالعاده و بسیار خندهدار.. احساس میکنید با او در اتاق هستید و بله، یک کتاب عالی که سخت است بعد از اتمامش فکر کنید، کار اشتباهی از این مرد سر زده.» ـ لری دیوید
«اگر وودی آلن را دوست دارید، این کتاب را نیز دوست خواهید داشت.» ـ سم وسون، مجلهی ایر میل
*******
سیر تا پیاز وودی آلن
بخشهایی در کتاب خاطرات وودی آلن وجود دارد، که با خواندنشان برای همیشه، دید من نسبت به او تغییر کرد. نمیتوانم وانمود کنم آنها را نخواندهام، نشنیدهام و متوجهشان نشدهام.
مارک هریس
برای مجلهی نیویورک
در اتوبیوگرافی وودی آلن، بیخود و بیجهت كه با ترجمهی پويا بهاریخرم از سوی نشر شورآفرين منتشر شده، دو بخش کوتاه وجود دارد که برای همیشه نظر من را در رابطه با او تغییر داد. نمیتوانم وانمود کنم آنها را نخواندهام، نشنیدهام و متوجهشان نشدهام. ای کاش میتوانستم. خیلی زود به آنها خواهم پرداخت.
نخست اینکه، دوست دارم بگویم چرا تصمیم به مطالعهی این کتاب گرفتم: میخواستم بدانم که آلن چهگونه فیلمهایاش را ساخته و نظرش در مورد آنها چیست؛ و بعد متوجه شدم درست مثل این است که ادعا کنم رفتهام تنها نظرات متفرقهی کاربران، زیر یک پست در فضای مجازی را بخوانم، نه خودِ آن پست را؛ اما اجازه دهید توضیح دهم. من از قبل میدانستم، یا اینطوری فکر میکردم، که آلن در مورد دو واقعهی مهمی که در زندهگی برایاش رخ داده، صحبت خواهد کرد: نخست، رابطهی عاشقانهای که میان او و سون-یی پرهوین، دخترِ شریک سابق و دیرینهی زندهگیاش پیش آمد، و دوم متهم شدن به آزار و اذیت دختر هفت سالهی خودش، دیلان فارو. رسواییهایی که او قبل از آنکه دهها صفحه در موردشان بنویسید، با خضوعی طنازانه میگوید، امیدوار است دلیلتان برای مطالعهی این کتاب، تنها خواندن این داستانها نباشد. (پینوشت: کاملن مطمئن هستم که این کتاب را نخواهید خواند.) او در گذشته به طور کامل به هر دو مورد پاسخ داده و در این کتاب، او همین رویهی کاملن خستهکننده را آن قدر ادامه میدهد تا در نهایت به خستهکنندهگی و کسلکنندهگی مطلق برساندش.
آنچه وودی آلن، در ۸۴ سالهگی، راجع به خودش فکر میکند، کاملن واضح است (عبارت مناسبتر ممکن است «زیادی ساده» باشد.) اما آنچه دربارهی فیلمهایی که در نیم قرن اخیر کارگردانی کرده، چنین نیست. ممکن است فکر کنید هیچ فیلمساز آمریکایی دیگری جز ترنس مالیک در قید حیات نیست که کمترین بینش را نسبت به هنرش دارد؛ ولی آلن از او بدتر است: روند نگارش، انتخاب بازیگران، خلق موقعیتهای خلاقانه، زمانیکه نمیداند موفق شده یا شکست خورده و اینکه اصلن چرا چنین انتخابهایی کرده، چی، چرا، اگر، چهطور.. ـ او در مورد آثارش، حسی دوگانه دارد. او از متنِ خلاصهای که درمورد فیلم پشت دیویدیها نوشته میشود و به مخاطب خط میدهد، متنفر است؛ و در تنها مصاحبهای که با او داشتم، در سال ۲۰۰۹، در کنار دوست دیرینه و وفادارش، لری دیوید که برای فیلم«هر چه نتیجهدار باشد» در نیویورک به سر میبردند (فیلمی که شاید اکنون در خاطرتان نباشد و دیوید در آن فیلم نقش وودی را ایفا میکرد.) دو چیز به خاطرم آمد: آزاد گذاشتن دست بازیگرانش برای تغییر دیالوگها و اینکه او پس از اتمام فیلمهایاش هرگز آنها را تماشا نمیکند، رویهای که تاکنون تغییر نکرده. البته که سخت است چنین نگرشی را به حساب بیتفاوتی یا تنبلی نگذاشت. نوع بدی از تنبلی (او مینویسد: «داستان فقط این است که نمیتوانم به اندازهی کافی به فیلمی که روزهای طولانی فیلمبرداریاش کردهام، علاقهمند شوم.»)
من آن دسته از علاقهمندان به سینما را درک میکنم که هیچ تمایلی برای تماشای مجدد یا تماشای فیلمی جدید از آلن ندارند؛ اما بهعنوان یک مورخ سینما نمیتوانم آثار او را از منظر فرهنگی نادیده بگیرم، چرا که آنها فقط متعلق به آلن نیستند. آنی هال همچنان بخشی اساسی و مهم از کارنامهی دایان کیتون، گوردون ویلیس، کالین دوهرست، و فیلمی از یک فیلمسازی یهودی و کمدی عاشقانهی نیویورکیست. و بهعلاوه، معترف هستم که از خود پرسیدم آیا برداشت شخصی او از آثارش، میتواند به فهم مسائل دیگر کمک کند؟ ـ موضوعاتی که امیدوارم، تنها دلایل مطالعهی این مقاله نباشد.
و خب چنین اتفاقی نمیافتد. بله، آلن تقریبن در مورد هر کدام از فیلمهایاش یک چیزی میگوید (کلمهی «چیزی» یعنی: حداقل در قالب یک جملهی خستهکننده آنها را تعریف میکند)، حتا آنهایی که مدتهاست فراموش کردهاید وجود دارند، چون مرد بیمنطق، ملیندا و ملیندا، پایان هالیوودی. اما مسائل و نکاتی وجود دارند که شرحشان در جایی نیآمده. او در مورد تیراندازی در فیلم آنی هال چنین میگوید: «اولین صحنهای که فیلمبرداری کردیم، صحنهی خرچنگ بود» و بعد میگوید «من نیم جین پایان متفاوت داشتم، ولی خب پایان فیلم همونی شد که دیدین.» بین این دو جمله، او ۹۱ کلمه بهکار میبرد که کسی مفهومشان را نمیفهمد. او میگوید: «فیلم «عشق و مرگ»، خندهدارترین فیلم از بین فیلمهای خندهدار نخستینی بود که ساختم.» (بله، او فیلمهایاش را اینطوری خطاب میکند.) و با اینکه بعد از عشق و مرگ، ۴۵ فیلم دیگر ساخت، دیگر نقد و بررسی هیچکدامشان را نخوانده. در مورد فیلم «صحنههای داخلی»، مینویسد که پس از آنکه جرالدین پیج و مورین استیپلتون برای تمرین به آپارتمانش آمدند و مست شدند، او تصمیم گرفت که دیگر هرگز برای هیچ فیلمی جلسات تمرین برگزار نکند، و اینطور به نظر میرسد که همان یک بار برای هفت پشت آلن بس و مضرات تمرین بیش از فوایدش بوده؛ اما او واضح بیان میکند که مضرات بیشتر مورد پسندش هستند. او فیلم «زن و شوهرها» را دوست دارد، فیلمی که تولیدش همزمان شد با رسوایی او و سون-یی . آلن میگوید: «میا دیگر رغبتی برای کار با من نداشت.. ولی از آنجایی که ما هر دو حرفهای بودیم، فیلمبرداری را به پایان رساندیم.. گرچه نمیدانم هنوز به همان اندازه کارم خوب هست یا نه. و نمیخواهم که بدانم.» تو نمیدانی آلن؟ باشد، ولی من میدانم.
آلن در این کتاب محتاطانه عمل نمیکند (کلمهای که هیچ فردی روی این کرهی خاکی برای کتاب بیخود و بیجهت بهکار نخواهد برد.)، بلکه خنثا و بیتفاوت است. او مینویسد: «خوب یا بد، من به نوعی در یک حباب زندهگی میکنم. دهها سال پیش خواندن دربارهی خودم را کنار گذاشتم و هیچ علاقهای به ارزیابی یا تجزیه و تحلیل دیگران از کارم ندارم.» خیلی هم عالی ـ بسیاری از هنرمندان حس میکنند که با اتخاذ چنین روشی از خودشان محافظت میکنند؛ اما به نظر میرسد آلن سخت روی این روش پافشاری دارد تا خودش را در برابر هر چیزی محافظت کند. او شیفتهی بازیگران نیست؛ بلکه آنها را به چشم یک کارمندِ موقت و در زمانی مشخص میداند. او مینویسد: «من از مصاحبت با آدمها لذت نمیبرم. هرگز نمیتونم با یک بازیگر ارتباط برقرار کنم.. حرف مشترکی با هیچکدومشون ندارم.» در مورد بازیگران، مسئلهی دیگری نیز وجود دارد: «در طول این سالها از من انتقاد شده که از هیچ بازیگر سیاهپوستی در فیلمهایام استفاده نکردهام. و گرچه قدم مثبت برداشتن در بسیاری از زمینهها کمککننده و مفید است؛ اما وقتی نوبت به انتخاب بازیگر میرسه، شرایط خیلی فرق میکنه.» حالا شما به من بگویید آیا با شنیدن جملهی «من همراه با مارتین لوتر کینگ در واشنگتن راهپیمایی کردم.» شوکه میشوید و سریع همه چیز حل میشود؟ این دیدگاه وحشتناک و متعلق به عهد دقیانوس فقط یک دیدگاه سنتی و قدیمی نیست؛ بلکه عزمی راسخ برای مقاومت در برابر زمانه و شرایط آن است که هیچ استدلال و نقدی را نمیپذیرد.
برایام سوال پیش آمد مردی که بیش از هر فیلمساز زندهی دیگری، با آثارش بازیگران زن را به سوی نامزدی اسکار هدایت کرده، در این مورد چه نظری دارد. او نظری ندارد. او در مورد بازیگر فیلم زن و شوهرها، جودی دیویس که پنج مرتبه با او همکاری کرده مینویسد: «او همیشه مرا میترساند.. من هیچوقت با او حرف نزدم چرا که او بهطور ذاتی حس میکرد من حرف مهمی برای گفتن ندارم.» آلن بسیار صریح اقرار میکند که افقهای دید و فرهنگش، محدود است. او درمورد موسیقی مانند فردی که از موسیقی لذت میبرد و در مورد بیسبال چون شخصی که عاشق بیسبال است مینویسد؛ اما وقتی میخواهد در مورد فیلمها بنویسد، مثل آدمیست که دستور گرفته چیزی بنویسد و فقط میخواهد رفع تکلیف کند. او میگوید كه چاپلین از كیتون بانمکتر است؛ اسپنسر تریسی بازیگر خوبی بود؛ اما نه در فیلم پت و مایک؛ کاترین هپبورن زیادی در فیلمها گریه میکرد؛ ولی در فیلم سفر دراز روز در شب، خوب ظاهر شد. او لیستی از فیلمهایی که دوست ندارد نیز ارائه میکند: چه زندهگی شگفتانگیزی، بعضیها داغش رو دوست دارن، سرگیجه، بودن یا نبودن و بعد هم لیستی از فیلمهای محبوبش را تحت عنوان «آنچه باعث میشود زندهگی ارزشمند باشد» بیان میدارد که بیشتر فیلمهای منهتنی هستند. ولی او هیچ دلیلی برای این دوست داشتن و نداشتن بیان نمیکند و فقط میگوید: «برای که مهم است؟ ـ سلیقهی من چنین است.» خب، پس بیآیید اهمیت دادن را بگذاریم کنار؛ بر اساس این گفتههای اجمالی، چهطور میتوان فهمید او چه نظری دارد و چه فکر میکند؟
در حقیقت، آنچه آلن دوست ندارد، یک لیست بلند بالاست که میتواند یک دفتر کامل را پر کند و بیشک، خودش نیز میان این لیست عدم علایق است. ما همه به این امر آگاه هستیم چرا که او هیچ فرصتی را برای بیان این موضوع از دست نمیدهد: «من سعی میکنم هرگز به گذشته برنگردم. زندهگی در گذشته رو دوست ندارم.» در جایی دیگر، او دربارهی «خودشیفتهگی و وقتگیری و بیهوده بودن آن» هشدار میدهد. اینها به احتمال قوی نوشتههای کسی نیست که مشتاقانه زندهگینامهاش را مینویسد، و من هم پیشنهاد نمیکنم که فیلمسازان جوان به توصیهی محوری آلن عمل کنند که میگوید: «افق دیدت رو بالا نبر.. سعی نکن از چهارچوب کارگردانی خارج بشی.»
از بحث فیلمها دور شویم ـ کاری که خود او بیشک انجام داده. آنچه باقی میماند مردیست که خودش را در کتاب بیخود و بیجهت معرفی کرده و این زندهگینامه یکی از دلهرهآورترین زندهگیهاییست که امیدوارم دیگر هرگز با آن روبهرو نشوم. یک کمدی آرام که به یک توجیه شخصی طولانی بدل شده و سپس از حوصله خارج میشود. خلاصهای از یک ورقهی داستانی قدیمی، که بیشتر مثل یک سری سخنرانی کوتاه و بینتیجه است. از صفحات نخست کتاب، آنچه در معنای سرگرمی بهکار رفته، مثل لباسی که از سیم ظرفشویی بافته شده باشد، آزار دهندهست. نظرات آلن در مورد تعلیم و تربیت کودکان، شاید در ۶۰ سال پیش مناسب بیان پشت تریبون بوده و بسیاری هم میتوانستند از روی آن یادداشت بردارند؛ ولی این پسرک منفیباف، دقیقن نشان میدهد چه در چنته دارد! او نسبت به پدرش ابراز محبت میکند ولی میگوید: «هیچ مسئله و نگرانی و مشکلی نبود که بتواند خواب او را آشفته کند. و حتا یک فکر و خیال هم نبود که در ساعات بیداری او را درگیر کند.» که قرار است به عنوان یک مطلب لطیف در کتاب باشد؛ اما بیشتر شبیه انتهای تیز چوب درامز است که صاف میرود توی چشم. در مورد زنانی هم که کنارشان قد کشیده مینویسد مادرش «زن جذابی نبود» و «شبیه به گروچو مارکس بود.»؛ در مورد خالههایاش هم «یکی از یکی زشتتر» و مادربزرگش «زنی چاق و کر که تمام روز کنار پنجرهی خانه، روی تشکچه مینشسته». نفرت او از زنانی که به نظر او جذاب نیستند، شوکهکننده نیست، گرچه او با وسواس زیاد در اینباره حرف میزند.
به همین علت، وقتی آلن شروع میکند به تعریف کردن از سابقهی طولانیاش در عاشقپیشهگی و ازدواج و هوس، متعجب نمیشوید. همه چیز برای او ظاهر افراد است. روایت به نسبت واضح و شفاف او از اوایل جوانیاش که بهعنوان طنزنویس و کمدینی نوظهور کار میکرده، تنها بخشِ قابل اعتنا از این کتاب است که دروننگری او را نیز، در بر میگیرد. او در مورد ازدواج کوتاه مدت خودش با هارلین روزن (دخترک ۱۶ یا ۱۷ ساله بوده ـ آلن میگوید ۱۷ سال ـ و خودِ او ۲۰ ساله) مینویسد: «والدین هارلین هرگز نباید اجازه میدادند دخترشان با من ازدواج كند. درست است، من در زمینهی کاریام موفق به حساب میآمدم اما.. یک گراز نفرتانگیز بودم.» روزن همچنان چهرهای تاریک و مبهم از یک ازدواج زود و شکستخورده باقی ماند و آلن چیز خاصی را در مورد او آشکار نمیکند: «من با ناراحتی مداوم و چهرهی عبوس و گرفتهام روی اعصاب او راه میرفتم ـ اما بعد یکمرتبه، زینگ! وقتی هارلین در یک بحث فلسفی ثابت کرد که من وجود ندارم، تازه فهمیدم که به دردسر افتادهام.»
این جمله میتوانست بهطور مستقیم، از یکی از فیلم های نخستین و کمدی آلن یا از اولین نوشتههای کوتاه و عجیب و غریبش در کتابی که سال ۱۹۷۱ منتشر شد به نام «حالا بیحساب شدیم» آورده شده باشد و این چنین یک ازدواج شش ساله را به مجموعهای خط ممتد تبدیل میکند. مشکل اینجاست که این خط ممتد در مورد این ازدواج نیست. زیرا بیشتر اوقات، آلن، روزن را نه به عنوان یک ستیزهگر روشنفکر، بلکه به عنوان یک سرعتگیر جذاب در راه رسیدن به ازدواج دوم خود تعریف میکند. او می نویسد: «او لوئیز لسر بود. ال و اس، حروفی که هنگام تلفظ به زبانت شکل و فرمی خاص میدهند، فرمی که بلافاصله تو رو یاد سکس میندازه.» شرمآور است؛ ولی لطفن به خواندن ادامه دهید. او لسر را «دلربا» میداند، و توضیح میدهد که او شبیه به «میا فاروی جوان و زیبا» است و میگوید بقیهی مردان فکر میکردند او شبیه به بریژیت باردوست. او همچنین لسر را «بانوی بلوند غزلهای من» میخواند، که دیگر زیادهرویست. در بیخود و بیجهت زنانی که آلن دربارهی آنها مینویسد، کسانی هستند که همیشه اعتبارشان را نزد او از چهرهی زیبایشان به دست آوردهاند (بهغیر از زنان زشتی که او را بزرگ کردهاند.) اما آلن سپس ادعا میکند که عبارت «دوستان یکدیگر در زندهگی» دیوانهگی محض بوده و جلو میرود و میرسد به تمام رفتارهای روانپریشانهی لسر که او را در طول زندهگی آزار میداده. و حق دارید تعجب کنید که چرا تاکنون این جمله را در مورد او نشنیدهاید: به نظر، زنانِ دیوانه تنها کسانی هستند که سرِ راه او سبز میشوند.
آلن در مورد آثار اولیهاش در بیخود و بیجهت با جزئیات حرف میزند ـ بسیار به فیلم تازه چه خبر پوسیکت؟ میپردازد. بیشتر از ۹۰ درصد فیلمهای دیگری که ساخته ـ ولی سریع علاقهاش به صحبت را از دست میدهد و تندتند از روی موضوعات دیگر میگذرد و میرسد به شبی در اوایل سال ۱۹۷۸ که آنی هال برندهی اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن برای دایان کیتون (ستارهی شمالی من) شده، و او که هیچ ذوقی برای این افتخارات ندارد. آلن طبق معمول همهی شبهای اسکار، به باشگاهی در نیویورک میرود تا کلارینت بنوازد، کاری که برای دههها انجام داده. و همینجا بود که انگار آب یخ روی سر من ریختهاند. او در مورد صبح روز بعد که روزنامهی تایمز را تحویل گرفته و نتایج اسکار را دیده مینویسد: «واکنش من درست مثل وقتی بود که خبر ترور کندی رو شنیدم. یک دقیقه به آن فکر کردم. بعد بقیهی کورنفلکسم را خوردم و رفتم پشت ماشین تحریر و مشغول کار شدم.»
پناه بر خدا. مشکلی نیست اگر به جوایز اهمیتی ندهید، حتا مشکلی نیست اگر به ادعاهایی که در این کتاب شده توجهای نشان ندهید؛ اما این جمله از کتاب بیخود و بیجهت، عین ترکش خورد به مغز من. این جملهای که من کاملن به درستی و وضوح آن در رابطه با سال ۱۹۷۸ اطمینان دارم؛ اما به سال ۱۹۶۳ فکر کنید، واقعهای که برای بسیاری از آمریکاییها از جمله نسل آلن تعیین کننده بود و او فقط به فکر این بوده که کورنفلکسهایاش در شیر خمیری نشوند. باور چنین چیزی برای من یکی سخت است و نظرم کاملن در مورد کسی که چنین چیزی میگوید، عوض میشود.
خب، شما صبوری کردید و من هم خوددار بودم. من از نوشتن در مورد فروپاشی رابطهی یک دههای آلن با فارو ترسیدم (هرچند كه او بسیار در تقلاست تا خودش را فقط مردی كه در آن طرف سنترال پارك به دور از فارو و دیوانهگیهای او در حال گذران زندهگیست نشان دهد). بعد از اینکه فارو عکسهای برهنهی سون-یی را یافت که آلن بالای شومیه جا گذاشته بود، میگوید «خنگبازی درآوردم» (این کلمهای نیست که من بهکار ببرم) زیرا همانطور که بسیاری از شما میدانید، من رفتار او را بسیار زننده و بد و اشتباه میدانم، احساسی که هیچکدام از توضیحات مکرر او تغییرش نمیدهد و دیگر چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟ اگر شما جای وودی آلن بودی، که در ظاهر تعداد کسانی که چنین چیزی میخواهند کم نیست، میرسند به این جمله که «حالا مگه چی شده؟» او در مصاحبهای که در سال ۲۰۰۱ با مجلهی تایم داشت گفت: «من هیچ مشکل اخلاقیای در اینباره نمیبینم.. مسئلهی خیلی پیچیدهای نیست.. قلب کاری که میخواهد را انجام میدهد.» به عبارت دیگر من میگویم: لالالالالالالالالا.. در این کتاب، او دوباره همهی این چیزها با کلی طول و تفضیلِ بیشتر مینویسد و میخواهد نشان دهد که فارو یک متقلب است که اصرار دارد مادری فداکار و انسانی الگو دیده شود. او فکر میکرده که با «یک ستارهی زیبای سینما درگیر رابطه شدهام، کسی که نمیتواند زیباتر و شیرینتر از اینی که هست باشد و همهی توجهاش به من است.. آیا باید پرچمهای قرمز رنگ را میدیدم؟» «پرچمهای قرمز رنگ» عبارتیست که او بیش از یکبار از آن استفاده میکند. تنها خطای قضاوتی که این میان پیش میآید و آلن همیشه از پاسخ دادن به آن طفره میرود، رفتار بد خودش با فاروست. فارو در این کتاب شمایلی از یک هیولای خشمگین است که به هر طریقی میخواهد از او انتقام بگیرد و به طرز غیرقابل باوری میخواهد خودش را به آلن تحمیل کند. البته فقط یکبار هم مینویسد «من شوک، دلهره، خشم و همه چیزِ او را درک میکنم. واکنش او طبیعی بود.». پس شاید ارزش داشته که آلن اینقدر رودهدرازی کند؟!
نه، زیرا او هنوز باید به آزار متهم شود. یکی متهمش نمیکند و یکی هم مثل من این کار را میکند. دوایت گارنر، که خیلی ماهرانهای و مثبت در مورد این کتاب را برای نیویورک تایمز نوشته، معتقد است که: «هرچه کمتر در مورد این پرونده مطالعه کرده باشید، راحتتر در موردش قضاوت خواهید کرد» و من یک چیزی به این عقیده اضافه کنم، جدا از اینکه واقعن آرزو میکردم کاش کمتر در مورد این پرونده میدانستم. آلن با استناد به گزارشهایی که نظرات او را تایید میکنند، سعی در تبرئهی خودش دارد و میخواهد فارو را مادری خبیث نشان دهد که حرف در دهن دیلان فارو گذاشته و میگوید کسانی هم هستند که هنوز معتقدند اوباما آمریکایی نیست. بیتفاوت باشید. با اینها کاری نمیشود کرد؟ اما او حداقل به همان اندازه دوست دارد بگوید میا فارو گناهکار است. مورد دیگری که باید به آن اشاره کنم این است: «او بزرگ کردن بچهها را دوست نداشت و در واقع مراقب آنها نبود. جای تعجب ندارد که دو فرزندخواندهاش خودکشی کردند و سومی با توجه به اینکه دختر دوستداشتنیای بود، در حالیکه در سی سالهگی با بیماری ایدز دست و پنجه نرم میکرد، توسط میا رها شد تا صبح کریسمس در بیمارستان در تنهایی، فوت کند.»
من در مورد صحت و سقم گزارشهای ناراحتکنندهای که مجموعن در دو جمله نوشته شده، نظری ندارم (روایتهای متناقضی وجود دارد.) اما آنچه میتوانم در مورد آن نظر دهم، چیزی که جلوی چشمم است، نثریست که آلن بهکار برده. او آنقدر در مورد این موضوع با سردی و بیتفاوتی صحبت میکند که شما به خودتان میلرزید. محتوا یا لحن او در مورد این سه جوان، بیرحمانهست و مغزت را منفجر میکند. و تنها چیزی که می توانم بگویم این است که او دیگر چهطور انسانیست؟
بقیه کتاب بیخود و بیجهت را با بیمیلی مطلق خواندم، به همان ترتیبی که نوشته شده. من نمیدانم دقیقن بعد از اینکه او چنین ناجور در مورد فارو صحبت کرده: «تمام کسانیکه به این زن انتقامجو کمک میکنند تا برنامههای پلیدش را پیش ببرد» چه باید بگویم وقتی که ناگهان میپرد به گذشته و دوستانه در مورد آثاری که بین سالهای ۱۹۸۳ و ۱۹۹۲ با او کار کرده مینویسد: «رز ارغوانی قاهره.. بعدش هم فیلم برادوی دنی رز، از میا تصویر خوب و قویای به شما نشان میدهد.. نشان میدهد او چه بازیگر انعطافپذیری بود.» (اگر گیج شدهاید، منظور او از میا همان زنیست كه متهماش کرده باعث مرگ فرزندان خودش شده است.) این چرخش ناگهانی از خاطرات بد به اینجا، نشان میدهد که ذهن او مسائل را تقسیمبندی میکند و همچنین نشان میدهد هر بخشی را در حالی متفاوت، بدون توجه زیاد به آنچه که رخ داده نوشته.
یعنی اگر درست هم نوشته باشد، از این پس هر آنچه که در مورد بازیگران کارهای اخیرش به مصاحبهگر (یا سردبیر) میگوید، هنگام خواندن نیاز به صبر ایوب دارد: «چه خاطرهی خوبی از اوون ویلسون دارید؟ وقتی از ریچل مکآدامز نام میبرم، چه چیزی در ذهنتان میدرخشد؟ در مورد برداشتتان از واکین فینیکس بگویید.» و حالا شما خودتان را برای یک سری پاسخ جنجالی آماده کنید: « اوون ویلسون فردی فوقالعادهست و همکاری با او مایهی مباهات.. مکآدامز از هر نظر یک میلیون دلار میارزد. و در مورد فینیکس هم فقط کافیست به فیلمهایی که در طول این همه سال کار کرده نگاه کنید تا متوجه شوید او یک بازیگر شگفتانگیز است.» نحوهی برخورد او در کتاب بیخود و بیجهت، با هر موضوعی چنین است: «به هر حال، چی داشتم میگفتم؛ اگه بخوام برگردم سر اون موضوع؛ این یک موضوع فرعی هست و..» که تحمیل نظر و دیکته کردن را به نوشتن، ترجیح داده. (صحبت از موضوع فرعی: از جمله خشم آلن، از مجلهی نیویورک است که به گفتهی او در مقابل فشار رونان فارو برای نوشتن از مواردی خصمانه در مورد دافنه مرکین که در سال ۲۰۱۸ به جای میا فارو، برای سون-یی پرهوین دلسوزی کرده بود، کوتاه آمده).
عاقبت، پس از آنکه «طرفداران جنبش من هم» و در برخی موارد چند خانم شاغل دیگر، انگشت اتهام را به سوی آلن گرفتند، او گفت: «مجبور شدهام دومرتبه به موضوع خستهکننده اتهامهای دروغین بازگردم. ای مردم، تقصیر من نیست. چه کسی میدانست که او اینقدر انتقامجوست؟» به هر روی، حتا سختگیرترین خواننده نیز ممکن است با تلاشی که او در این کتاب کرده و از خودش میراثی به جا گذاشته قانع شود ـ یا که نه. او میگوید: «برای من، بهترین چیز در زندهگی، ماجراهای عاشقانه بود و نوشتن از همهی زنان بینظیری كه در کنار آنان به وجد آمدم.. در رابطه با دانشجویان سینما، هیچ چیز باارزشی برای ارائه ندارم.» او همچنین به نقل از فرانسين دو پلسيكس گرى گفته: «هیچ داستان جالبی برای وودی آلن وجود ندارد.» در اینباره، از این به بعد، به قول خودش، او را همانطوری که است، میپذیرم.
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد کتاب «بیخود و بیجهت» اینجا کلیک کنید.
۲) برای مطالعهی متن مقاله در روزنامهی اعتماد اینجا کلیک کنید.
۳) برای مطالعهی مقاله در سایت کتاب نیوز، اینجا کلیک کنید.
من دنبال این نقد بودم. خیلی ممنون