در دنیای تو ساعت چند است (۱۳۹۳) (۱)
نویسنده و کارگردان: صفی یزدانیان
تهیهکننده: علی مصفا / رود فیلم
ژانر: رمانتیک / ملودرام
محصول: ایران
مدت: ۱۰۰ دقیقه
“توجه فرمایید، با خواندن این مطلب، ممکن است داستان فیلم لو برود.”
کم نبودهاند منتقدینی که فیلمنامه نوشتهاند و اتفاقا خوب هم نوشتهاند و فیلم ساختهاند و اتفاقا از پس آن هم بهخوبی برآمدهاند، درست مثل صفی یزدانیان. کسی که در کارنامهی کاریاش سابقهی ساخت مستند و فیلم ِ کوتاه بهچشم میخورد و همچنین نگارش فیلمنامهی «سیمای زنی در دور دست»، فیلمنامهای که ساخته شد؛ اما فیلم اقبال چندانی نیافت.
حالا آقای یزدانیان با فیلم در دنیای تو ساعت چند است، نگاه ِ لطیف ِ خود به زندگی، آدمها، روابط و عاشقانههایشان را روایت میکند، روایتی که در بستر ِ شهر رشت رخ میدهد. این داستان پر از انسانهای خوب است، انسانهایی که یا در زندگی عشقی کامروا شدهاند و یا شکست خوردهاند و در کنار همهی اینها، بیننده عشق ِ فیلمساز به شهر رشت، یکی تاثیرگذارترین کاراکترهای فیلم را، شاهد است. گویی صفی یزدانیان، دِینی به تمام آن دیوارهای نمکشیده، قطرات ریز و تند باران، چالهها و گربهها، بازارچه و گاراژ، سنگ ریزهها، خانهها و از همه مهمتر سبک زندگی مردم رشت و آرامش ِ آنان داشته، شهری با اصالت که ظاهر و باطنش خودش و مردمانش یکیست.
حالا یک نفر به این شهر بازگشته، کسی که جسارت دنبال کردن حسش را داشته و آمده تا بلکه جواب سردرگمیهایش را بیآبد. گیله گل (لیلا حاتمی)، زنی که سالها پیش، همه چیز را پشت سر خود جاگذاشته و رفته، حالا به میان آدمهایی بازگشته که این همه وقت فکر میکرده میشناسدشان؛ ولی نه احساسشان را میشناخته و نه عمق ِ خوبیشان را دریافته بوده. همهی اینها به کنار، تنها یک نفر است که برای گلی غریبه مانده، فرهاد.
فرهاد (علی مصفا) مجنون ِ گُلیست. شبیه به فرهاد ِ کوهکن است که صبورانه برای بهدست آوردن معشوق، دور از چشم ِ او میکوشد و در عشق، شهرهی شهر است. مجنونی مدرن که به عشق ِ گلیاش، فرانسه آموخته، پنیر ِ خانگی تهیه میکند، هنرمند و هنردوست است و البته فاکتور همهی عشاق را هم دارد، یک جور دیوانگی ِ دوست داشتنی. زن ِ پا به سن گذاشتهی داستان فرهاد کوهکن هم کنار ِ فرهاد ِ در دنیای تو ساعت چند است حضور دارد با این تفاوت که او نه دشمن فرهاد و خواهان مرگ ِ او، بلکه چون مادر، دلسوزش است و اگر میخواهد فرهاد عشق ِ دخترش، گلی را از سر ِ خود بیرون کند، امیدی بر به ثمر رسیدن این عشق ِ یکسویه ندارد.
اینکه گلی، فرهاد را، کسی که از کودکی کنارش بوده، اصلا و ابدا بهخاطر نمیآورد، دور از ذهن است. اینکه او فراموش کرده آیا مرد کافهچی روی آش نعنا داغ میریخته یا نه طبیعیست؛ ولی اینکه تمام و کمال مدل ِ مردم شهرش، آدمهایی که کنارشان بزرگ شده را هم به یاد ندارد، خیلی عجیب است. او رشت را در پنج سالگی ترک نکرده، از همان ابتدای فیلم متوجه میشویم که او در آنجا به دانشگاه رفته و سپس ترک دیار نموده، پس اغراقی که آقای یزدانیان در مورد نسیان گلی بهکار گرفته آزاردهنده میشود، چون این بخش از فیلم رئال است و در تخیلات ِ فرهاد اتفاق نمیافتد یا دست ِ کم بیننده چنین چیزی را نمیبیند و حس نمیکند.
گلی از خودش عصبانیست، از اینکه فرهاد را به یاد ندارد، از اینکه هنگام فوت مادرش (زری خوشکام) کنار ِ او نبوده، از اینکه هنوز تشکیل خانواده نداده و همهی اینها را یکجا، با جیغ و دادی که در انزلی راه میاندازد بر سر ِ فرهاد خالی میکند. هنگام حملهی مردان به فرهاد، شاید تصور شود که فیلم به سمت ِ فیلمفارسی شدن و غیرت و ناموس و این نوع صحبتها پیش میرود و لحن ِ آرام ِ فیلم تغییر میکند؛ اما اگر غیور مردان شهر انزلی را کمی بشناسید، در این مورد به فیلمساز حق میدهید. حالا که فرهاد برای دیدار با گلی انزلی را برگزیده، باید عواقبش را هم بپذیرد!
گلی، از درون عصیان کرده، پشیمان شده و بر سر ِ دو راهی ِ ماندن و رفتن هم گیر افتاده. او نیاز به یک ناجی دارد، کسی که راه را به او نشان دهد و چه کسی بهتر از آقای نجدی (ابراهیم ضمیر) میتواند این کار را بکند؟ دنیای ما آدمها پر از داستانهای ناتمام عشاق است، پر از نرسیدنهاست و داستان آقای نجدی و مادر گلی هم از جنس همین قصهها. ماجرایی که گلی نیاز به شنیدنش داشت تا هم در قضاوت عجولانهاش تجدید نظر کند و هم اینکه داشتههایش را قدر بداند و بالاخره فرهاد را ببیند و تصمیم بگیرد او را بشناسد. کاری که صحبتهای بیآلایش آقای نجدی با دل ِ گلی میکند، سبب میشود رنگ و بوی شهر هم برایش تغییر کند. حتی بین ِ او و آقای مهربان (اردشیر کاظمی) صمیمیت دوباره راه میجوید و جا خوش میکند. او مجددا با این شهر و مردم، اُخت شده. دوستشان دارد. گلی، گنج باارزشش را دوباره یافته و احساس حقیقیاش را با گفتن: «این وارشه، اون بارونه، فرق میکنه..» نشان میدهد.
همانند فیلمبرداری که توانسته از دل ِ هر در و دیوار و نابهسامانیهای شهر، شاعرانگی و رنگ و زیبایی را بیرون بکشد و گذارد مخاطب لحظهای از حال و هوای عاشقی دور شود، اسامی ِ پرسوناژها هم همین کار را میکنند. نام گیله گل برای زنی انتخاب شده که بالاخره به اصل ِ خود یعنی گیلکی بودنش برمیگردد، یا مثلا نام ِ کارگر خانه که «عروس» است، مدام تکرار میشود و هر بار که رسیدن فرهاد به گلی سخت و سختتر میشود، نام ِ عروس، ناخودآگاه این امید را در دل روشن میدارد که شاید بالاخره گلی عروس ِ فرهاد شود. نامها حتی در موسیقی ِ فیلم، که آن را هم باید کاراکتری مستقل بهشمار آورد، به دو اسم گریز میزند، «گلی» و سپس «لیلا». در اینکه در دنیای تو ساعت چند است یک فیلم خانوادگی شده، شکی نیست و این امر نقطه ضعفی برای فیلم بهشمار نمیآید. اتفاقا چه خوب که لیلا حاتمی شد گیله گل ِ داستان صفی یزدانیان و چه بهتر که نقش مقابلش را علی مصفا بازی کرده و مادر قصه هم شد مادر ِ حقیقی ِ هر دویشان. این فیلم باعث شده بعد از سالها دوباره بگوییم چه خوب که آقای مهرجویی فیلم «لیلا» را ساخت و پیوند این دو نفر را موجب شد، واقعا لیلا و علی خیلی بهم میآیند؛ یک عشق زیبای ایرانی.
به هر حال نمیتوان این خصوصیت ایرانیان را هم در نظر نداشت که از همه جای جهان هر چیزی را که بگیرند و وارد ایران کنند، بلافاصله در آن تغییراتی ایجاد میکنند و نسخهی ایرانیاش را تحویل میدهند. در این فیلم هم، موسیقی و آواز ِ ذاتا فرانسوی، بهنوعی ایرانی شده و با گویش گیلکی، هویتی نو یافته. حضور کریستف رضاعی، آهنگساز فیلم هم در نقش دو کاراکتر آنتوان و موسیو لوگران ِ کتاب موژه ـ کتاب آموزش زبان فرانسوی ـ جالب توجه است. مردی که کابوس فرهاد شده و در اوهام و تخیلاتش حضور پررنگی دارد.
تخیلات فرهاد چنان قویست که گلی را هم همراه خود به درون ذهنش میبرد و او را با جهان ِ خویشتن، آشنا میسازد. فرهاد آنقدر دیوانه هست که در خیابان سر و ته شود و روی سر بایستد تا کل شهر خبر شوند و بدانند او، رفته نزد گیله گلش. یک جور دیوانگی دلچسب که خودنماییهای مردانه را هم قاطی دارد و بیاختیار آدمی را به خنده میاندازد. کاراکتر فرهاد با همهی دیوانگیهایش، همچنان بامزه و در عین حال بهلولوار عاقل است و آنقدر خوب از آب درآمده که این شک را ایجاد میکند، نکند آقای یزدانیان یکطورهایی با این پرسوناژ حدیث نفس کرده است.
فرهاد نهتنها گلی بلکه بیننده را هم با مهارت به درون رویاهایش میبرد و خاطراتی را برای او نیز زنده میکند و شاعرانههایی چون پیچیدن بوی پوست پرتقال ِ روی بخاری در زمستان و صفای کودکی را به یادمان میآورد و با نوستالژیها، احساساتمان را قلقلک میدهد. حرکتهای پیدرپی در زمان اصلا نامأنوس نیست و برعکس، هر بار که گریزی به گذشتههای دور و نزدیک زده میشود، مخاطب بیش از پیش درگیر داستان شده و حال ِ فرهاد، گلی، مادر و.. را بهتر درک میکند، با آنان همذات پنداری میکند، جواب همهی سوالاتش را میگیرد و در فضای قصهی عشق گیله گل و فرهاد غرق میگردد و به سرانجام آنان میاندیشد.
فیلم در دنیای تو ساعت چند است، شادابی، خنکی و دلپذیری ِ وارشهای شمال را دارد. فیلمی امیدبخش با پایانی خوش که با رساندن فرهاد به گلی، آروزی مادر که همواره مراقبشان است را تحقق بخشید و در عین حال، صفی یزدانیان را به هدفش یعنی ساخت یک شاعرانهی زیبا، آرام و رمانتیک رساند.
پینوشت:
۱) برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» اینجا کلیک کنید.
وقتی از دنیای بیرون و آدمهاش مایوس میشی دل میسپری به آدمهای توی فیلمها و کتابهایی که دوستشون داری.شگفتی این آثار اینه که با هربار دیدنش فیلم تکراری به نظر نمیاد بلکه حس نزدیکی و پیوند بیش از پیش به وجود میاد.اولین بار این دلبستگی و پیوند در من با شخصیت استاد در فیلم “شبهای روشن” ایجاد شد.عاشقانه ای آرام که بالاترین خشونت اون در خواندن بیحس غزل توسط استاد در ابتدای فیلم رقم میخوره و در انتها همان غزل با حس واقعی سروده میشه.اینجا روند ایجاد،رشد و تعالی مفهوم عشق رو در تجربه کاراکتر استاد نظاره گر هستیم.
اینبار اما در فیلم “در دنیای تو ساعت چند است؟” عشق قبل از هرچیز وجود داشت و این ما بودیم که با نظاره این مایه از دلگرمی و شور و اشتیاق به تعالی واژه عشق در خود میرسیم…فرهاد…فرهاد…چه مرثیه ها و چه عاشقانه ها که میتوان در وصف تو سرود.نمیدانم به پایت بگریم یا بخندم.از شور وصالت شاد باشم یا در سوگ فراقت از یار با تو به گریه بنشینم.تو اما نگریستی.عشق را جاودانه زندگی کردی.صبورانه به انتظار نشستی تا پس از سالها و در پایان از تو یک کلمه بشنویم:’می ارزید’.
… و اگر نبود تجربه مشابهی که با فرهاد داشتم شاید اینقدر مجذوب فیلم نمیشدم.گرچه من هرگز آن یار سفر کرده را ندیدم ولی کیست که بتواند همچون فرهاد این مایه از عشق را اینچنین به تجلی برساند؟
هنوز هم در پی گمگشته خود در میان انبوه آدمهای فیلمها و کتابها جستجو میکنم.
ممنونم فرهاد،ممنونم گیله گل…ممنونم آقای یزدانیان
ممنون از شما